کد خبر: ۸۳۴۶
۱۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۹:۳۶

ساواک برای شکنجه دنبال بهانه می‌گشت

بی‌بی‌کبری ثابتی، همسر شهید و آزاده سیاسی، محمدتقی مؤذنی‌زاده (شاپوری)، از بانوان فعال انقلاب اسلامی است که دوشادوش همسرش از هیچ تلاشی در کمک به تحقق انقلاب اسلامی دریغ نکرده است.

بی‌بی‌کبری ثابتی، همسر شهید و آزاده سیاسی، محمدتقی مؤذنی‌زاده (شاپوری)، از بانوان فعال دوران پیروزی انقلاب اسلامی است. او دوشادوش همسرش از هیچ تلاشی در کمک به تحقق انقلاب اسلامی دریغ نکرده است.

این بانوی پرتلاش که در آخرین سال عمر رژیم طاغوت، به جریان مبارزان انقلابی پیوست، متولد ۱۳۳۰ و مادر سه فرزند است و اکنون در بسیج مسجد رضوی فعالیت دارد. خانم ثابتی از تهیه خشکبار و البسه بافتنی و خیاطی گرفته تا توزیع اعلامیه و حضور در راهپیمایی‌ها و تشییع شهدا، نقش آفریده است.

همسرش، محمدتقی مؤذنی‌زاده، از زندانیان و آزاده‌های سیاسی قبل‌از پیروزی انقلاب اسلامی، چندین‌ماه مورد شکنجه نیرو‌های رژیم پهلوی قرار گرفته بود. او سه سال قبل، پس‌از تحمل سختی و بیماری، دار فانی را وداع گفت و به جمع شهدا پیوست.

بار دیگر ببینمت، زنده نمی‌مانی!

خاطره‌ای که می‌خواهم تعریف کنم، مربوط‌به توزیع اعلامیه است. ماجرا از این قرار بود که آن زمان معمولا اعلامیه‌ها در عراق چاپ می‌شد و با همکاری آیت‌الله‌خامنه‌ای به مشهد می‌رسید و من و همسرم محمدتقی، با همراهی برخی اقوامم همچون سردار اکبیا (پسرخاله خانم ثابتی) اعلامیه‌ها را با ترس‌و‌لرز در مناطق مختلف شهر پخش می‌کردیم.

معمولا اعلامیه‌ها را پشت شیشه ماشین‌ها، پشت درِ خانه‌ها و هر جایی که ممکن بود کسی آن را بخواند، می‌گذاشتیم. یک شب همان‌طورکه درحال پخش اعلامیه بودم، یکی را روی شیر آب مسجد گذاشتم. یک‌دفعه دیدم مردی آمد و گفت «یکی هم به من بده.» من فورا کیف را از زیر چادر به‌سمت پشتم پیچاندم تا دیده نشود.

گفت «با ماشین تعقیبت می‌کردم. دیدم اعلامیه پخش می‌کردی.» گفتم من اصلا سواد ندارم. گفت «یا اعلامیه‌ها را بده یا می‌برمت.» یاد سفارش همسرم افتادم که گفته بود «اگر گیر ساواک افتادی و از همسرت پرسیدند، برادرت را که توان تکلم ندارد، به‌عنوان همسر معرفی کن تا مشکلی پیش نیاید.»

من هم همین کار را کردم و مرد ساواکی گفت «برو، اما اگر بار دیگر ببینمت، می‌برمت جایی که زنده نمانی.» بعداز آن، گیج مانده بودم کجا بروم که یک‌دفعه از گنبد‌سبز سر‌درآوردم.

خیابان‌ها شلوغ بود و مردم روی ماشین‌های ارتش شکلات می‌ریختند و می‌گفتند «ارتش برادر ماست.» بقیه اعلامیه‌ها را بردم در کوچه آیت‌الله خامنه‌ای فعلی که منزل پدری رهبر معظم انقلاب بود، پخش کردم؛ بعد هم شکلات خریدم و به ارتشی‌ها هدیه دادم.

ساواک دنبال بهانه بود...

یک شب همسرم درحال پخش اعلامیه، گرفتار ساواکی‌ها و دستگیر شد. برادر شوهرم سراسیمه آمد و گفت «اگر محمدتقی کتابی در خانه دارد، آن‌ها را ببرید بیرون.» به‌سرعت کتاب‌ها را جمع کردم و داخل نایلون گذاشتم و در خانه خاله‌ام زیر خاک پنهان کردم. بلافاصله بعداز خروج من بود که ساواک به خانه ریخت، اما دست‌خالی برگشت.

باوجوداین، همسرم را شش ماه در ساواک شکنجه کردند و بعد هم، چون گفته بود می‌خواهد شاه را بکشد، به‌بهانه اینکه روانی شده است، به بیمارستان حجازی منتقلش کردند و به دو سال حبس در زندان وکیل‌آباد محکوم شد.

در مشهد با آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله طبسی و شهیدهاشمی‌نژاد و در تهران با آقایان لاجوردی و عسگراولادی هم‌بند بود. وقتی دستگیر شد، صدکیلو بود، اما بعداز آزادی، از فرط شکنجه چهل‌کیلو شده بود. هم‌زمان با دوران حبس همسرم، پسر دوممان متولد شد و نام او را «یاسر» گذاشتم.

این خبر توسط یکی از ساواکی‌ها به همسرم رسید و او در پاسخ گفته بود «می‌دانم»؛ زیرا زایمان من و نام بچه را عینا خواب دیده بود، اما ساواکی‌ها به‌بهانه اینکه فکر می‌کردند با بیرون ارتباط دارد، خواب ساده او را بهانه شکنجه کردند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44